۲۱ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۶
عهد با خود( داستان)
تقریبا تمام اهالی جمع شده بودند. در یک روستا خبر یا حادثه ای باشد بعید است کسی بی خبر بماند.صدای قرآن خواندن ملا به گوش می رسید. همه ساکت بودند.شاید هم به خاطرات مبهم در ذهن مانده خود با حسن علی فکر می کردند. تا همین دیروز کنارشان نشسته بود.و کمتر کسی به حضورش فکر کرده بود.و حالا به سختی دنبال خاطره مشترکی از او می گشتند.
معلم با خاطری آسوده ولی خسته از راه دور وناهموار تازه رسیده بود....
۹۲/۰۶/۲۱