عمرم زنیمه گذشت وکشیده ام انتظارنیامدی شمرده ام تاکنون شده است چهل بهارنیامدی
دلم زسینه فراری شده چوآهوبه صید افسوس شکارچی ماهرکه به شکارنیامدی
آنقدربه خودم وعده داده ام بعدهرنماز اماچه سودکه هیچ گاه سرقرارنیامدی
به شب بی چراغ مانده ام وسرکنم بی نور ای مه تابان زچه دراین شب تارنیامدی
ز شوق دیدن روی توبه هرکجانظرکنم ندانم که چرابانگاه من کنارنیامدی
طعنه بشنویم ونگردیم نومیدهرگز قدرت کامل ای به چشم دشمنان خارنیامدی
منتطران پیرمردندوجوانان دوباره پیرشدند ای جوانترین معجزه روزگارنیامدی
تماشای روی توچه لذتی به خداداده است که برون زرؤیت خداوندگارنیامدی
امیددارم زپیروزنپوشانی دگررخ را چوببینمت نگویم که به دیدارنیامدی
شعر از: م- برمجیده ( شاعر فرهنگی بخش فین)